احسان عشق مامان و بابااحسان عشق مامان و بابا، تا این لحظه: 16 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره

برای احسانم می نویسم..

جدیدترین نقاشیهای احسان

این شخصیت عصر یخبندان اگه تونستین حدس بزنین کیه؟ اینم دومین شخصیت دوست داشتنی عصر یخبندان که زیر بارون هم هستش تو این نقاشی یه مامان خرگوش داریم با یه بچه خر گوش با پسر شهردار تو کارتون هورتون که همیشه غمگینه به لبخند بچه خرگوشه دقت کنین خیلی با معنی داره می خنده ...
30 بهمن 1390

اندر احوالات احسان

جمعه هفته آخر بهمن پسر پادشاه بعد از یه کوشولو سرما خوردگی جمعه به حمام رفت آخه دیگه موهاش حالت نمی گرفت انقدر که... بگذریم بعد از کلی بازی در حمام به همراه پدر پادشاه با تفنگ آپاچی که سجاد به مناسبت تولدش خریده بود حالا تو راه خونه خاله پریسا بابایی در حال بنزین ردن و پسرم در حال فیگور گرفتن به موهاش بیشتر دقت کنین خیلی خوشحالن که تمیز شدن نه؟ ...
29 بهمن 1390

نجوای مادرانه..

مادر که باشی همه ی سنگینی بر دوش توست.. مادر که باشی تمام لحظاتت رنگ و بوی تابستانی گرم دارد.. مادر که باشی عشق تو را کم رنگ می کند و خودنمایی می کند.. مادر که باشی کوچک می شوی تنها برای یک لبخند ساده برای یک بازی کودکانه برای یک ... مادر که باشی صبوری می شود یار لحظات خستگیت.. لبخند می شود آینه ی طفلی که هر روزش با نگاه به تو آغاز می شود.. مادر که باشی کمتر از همه حس می کنی که مادری.. کمتر شنیده می شوی کمتر دیده می شوی .. تو محو شده ای در یک حجم کوچک تو خرد شده ای در دستان یک طفل.. اسیر شده ای در عشق یک فرشته.. مادر بودن را نه برای مادر خطاب...
26 بهمن 1390

نمایشگاه toyex

یکشنبه 16 بهمن امروز از صبح که فرستادمت مهد تصمیم گرفتم ببرمت نمایشگاه اسباب بازی تو خیابون حجاب.. ظهر وقتی از راه رسیدی بهت گفتم مامانی می خوام ببرمت نمایشگاه اسباب بازی کلی ذوق کردی عسلم خلاصه زنگ زدم به آژانس و خواستم که ساعت 3 برامون ماشین بفرسته خلاصه رفتیم نمایشگاه و کلا 1 ساعت بیشتر اونجا نبودیو به دلایلی که گاهی نمی دونم بگم یا نه.. همون جریان پست قبلی وقتی چیزی می خوای گریه و این جور حرفا.. البته نیم ساعت اول خمیر بازی کردی و نقاشی کشیدی و جایزه گرفتی ولی بعدش... از اونجا تا میدون ولیعصر پیاده رفتیم و حسابی یخ زدیم و چون هوا خیییییییییییییییییییییییلی سرد بود تصمیم بر این شد که بریم خونه دایی مهدی تا یخورده گ...
23 بهمن 1390

5شنبه و رفتن به عروسی..

پسر پادشاه کلی به خودش رسیده و داره می ره عروسی.. هر زقت می خوایم بریم عروسی میگه مامان پاپیونم کجاست و داستان شیرین دنبال پاپیون گشتن.. خلاصه جستجو با پیدا شدن پاپیون به پایان می رسه و حالا به جاهای شیرینش می رسیم مامان عروس کیه این سوالیه که احسانی همیشه می پرسه.. تا اینجاش خوبه مشکل از اون وقتی پیدا می شه که پسر پادشاه اصرار داره که مامانش عروس باشه و اصلا منتطق هم سرش نمی شه .. حالا یه خورده عکس ببینید موهاشو خودش ژل زده حالا میگه مامان از نیم رخم عکس بگیر اینم یه فیگور چینی.. اینجا هم وقتیه که فهمیده مامان عروس نیست ...
18 بهمن 1390

این روزها..

این روزها خیلی بد اخلاق شدی واسه هر چیزی که می خوای زودی می زنی زیر گریه.. از زمانی که از مهد برمی گردی دائم می گی به عمو سی دی بگو سی دی بیاره.. به فرشته ی مهربون بگو جایزه بیاره.. کار من هم شده صبوووووووووووووووووووووووووووووووووری.. گاهی واقعا خسته می شم چون اصلا حرف همو نمی فهمیم هر چی من تو ضیح می دم تو حرف خودتو می زنی.. کلا از اینکه 4 ساله شدی خوشحال نیستم چون احسان مهربون و خوش اخلاقم با فوت کردنه شمع سه سالگیش از پیش مامان راحله رفته.. کاشکی احسان مهربونم دوباره بیاد..
15 بهمن 1390

باورش برایم سخت می شود..

هر روزهایت می آیدو تو قد می کشی.. وقتی که کنار پنجره می ایستمو مسیر رفتنت را دنبال می کنم.. باور بزرگ شدنت سخت می شود خیییییییییییییییییییلی سخت.. عزیزتر از جان مادر آرامتر بگذر از مسیر روزمرگیهایم.. آرامتر قدم بردار بگذار در کنار هم بودنت ریشه بدوانت در روحم.. هر لحظه از لبخند هایت سبز می شوم و فکر نبودنت همیشه ها خنجریست به قلبم.. بدون ستاره بارون حضورت من سیاه می شوم و تاریک.. به بلندای آسمان و به اندازه حس خوب باران .. وبه اندازه حس لبریز اولین آغوشت .. دوستت دارم.. ...
11 بهمن 1390

پلنگ صورتی

پسر پادشاهاین لباسو پوشیده و میگه من پلنگ صورتیم.. یه چیز جالب دلیل اینکه احسان میگه من با این لباس پلنگ صورتیم اینه که رنگش صورتیه و لبه هاش پلنگیه.. کشته منو این استدلالاش.. ...
7 بهمن 1390

:(

٤شنبه از مهد با مامانی راحله برگشتیم خونه مامانی حسابی خسته بود یه کوچولو با من بازی کرد .. ساعت ٤ رفتم پیش مامانی با هم رفتیم دم در کوچه .. خلاصه سرتونو درد نمی یارم تصادف کردم عکسش تو ادامه مطلبه.. ...
3 بهمن 1390